جمعه 16 آذر 1403   10:58:45
جهت مشاهده محتوا کلیک کنید
داستان زیبا
یکشنبه 24 بهمن 1389 خدا هست

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت .در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.آنها در باره ی موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.وقتی به موضوع (خدا)رسیدند.آرایشگر گفت: (من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.)مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟» «کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد رنجی وجود داشت. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.» مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جرو بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: (می دانی چیست، به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند.» آرایشگر با تعجب گفت: «چرا چنین حرفی می زنی؟من اینجا هستم، من آرایشگرم.من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.» مشتری با اعتراض گفت: «نه! آرایشگر ها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موی بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.» «نه بابا، آرایشگر ها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.» مشتری تأیید کرد: « دقیقا! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.»